جاوید نام محمدرضا مرادی به روایت همرزمان
جاویدنام مرادی از زبان ناوبان دوم تکاور خدابخش رستگار:
”رضا مرادی یک ارتش تک نفره بود در خرمشهر حماسه ها آفرید آموزش های رضا مرادی بود که باعث شد بچه های سلاح سنگین به شکارچیان تانک های عراقی در خرمشهر تبدیل شوند روحش شاد بهترین بود“
ناوسروان تکاور حمزه حسن نژاد:
”استاد مرادی مردی خاکی و مهربان بود همیشه روی آموزش ها حساسیت به خرج میداد بهترین بود با همه دوست بود البته ما جوانان هم شیطنت میکردیم و همیشه حرصش رو در میاوردیم و دیگه لقبشو گذاشتیم رضا حرصی“
ناخدا دوم مرتضی میری:
”من در منجیل شاگرد رضا مرادی بودم. یک پیکان زرد رنگ داشت هروقت میخواست بره منجیل با من در میدان آزادی قرار میذاشت و باهم میرفتیم منجیل با اینکه ۶ سال ازش کوچکتر بودیم ولی همیشه طوری رفتار میکرد که باهاش احساس راحتی میکردم رضا مرادی در جنگ ظفار جز نیروهایی بود که شاهکار کرد و همیشه گفتم و خواهم گفت اگر من جای دولت عمان باشم تا ابد به خانواده و نوه و نتیجه رضا مرادی حقوق دائم میدادم.رضا یک نابغه بود با رفتنش من نه تنها یک استاد بلکه یک برادر رو از دست دادم هرگز نبردهایش در پلیس راه و شلمچه و پل نو را فراموش نخواهم کرد مردانه جنگید و مث یک مرد جان داد. ارتش تک نفره بود.یادم هست در پلیس راه هنگامی که سرش جدا شد یک دوربین روی جاده بود وقتی برداشتم نگاهش کردم دیدم چشم مرادی روی دوربین افتاده بود روحش شاد“
ناخدا هوشنگ صمدی:
”رضا از بهترین افسران من بود افسری شجاع و باهوش و بسیار نترس استاد ۱۰۶ بود هدف گیریش عالی بود هروقت به نبرد تانک ها میرفتند خیالم راحت بود میدانستم رضا با دست پر برمیگردد روز ۸ مهر وقتی رضا شهید شد من یک وزنه از دست دادم رضا به حق لایق اسم ارتش تک نفره است. هروقت یاد رضا میفتم نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم.“
روانشاد ناخدا حسین سارنگ:
”رضا علاقه خاصی به دخترش مریم داشت در خرمشهر هر وقت میخواست شلیک آخر رو بزنه میگفت به افتخار مریم یک روز فراموش کرد برای شلیک اخر بهش گفتیم رضا یادت رفت به یاد مریم شلیک کنی رفت پشت ۱۰۶ شلیک کرد و تانک رو هدف قرار داد و گفت این هم به افتخار مریم.“
تیمسار بهرام عابدی:
”رضا از جمله کسانی بود که جز شاگردان خودم بود و استعداد خاصی داشت یادم هست بعد از مدتی برای دوره ها به انگلیس رفته بودم و وقتی برگشته بودم دیدم کسی که شاگرد خودم بوده پیشرفت سریعی داشته و کلاه سبز شده و در سمت استاد ۱۰۶ فعالیت میکنه یک مرد بود“
جناب احمد رضایی، همسر خواهر شهید:
”از خصوصیات و مرام و مردانگی رضا هرچی براتون بگم کم گفتم کوهی از غیرت و شجاعت و مردانگی بود همیشه با من مثل فرزندش رفتار میکرد هرجا که میرفت من رو با خودش میبرد برای من مثل یک پدر بود تا شوهر خواهر من در طول زندگیم دوبار یتیم شدم یکبار وقتی که پدرم فوت کرد و بار دوم وقتی که رضا شهید شد یتیم شدم با رفتنش داغ سنگینی بر دل ما گذاشت هرگز فراموشش نمیکنم و هربار که یادش میفتم ناخوداگاه اشکم در میاد.“
و اما شهید محمدرضا مرادی از زبان اروند رشنو
من در ابتدا با شهید مرادی اشنایی کاملی نداشتم. تنها در این حد میدانستم که روز هشتم مهر ۵۹ در خرمشهر شهید شد. از بین تکاوران فقط روانشاد تیمسار داریوش ضرغامی و ناخدا هوشنگ صمدی را میشناختم. یکبار مطلبی درباره شهید مرادی خواندم که توضیحات کاملی درباره نبرد و نحوه شهادتش ارائه داده بود. برای همین تصمیم گرفتم که درباره ایشان تحقیق کنم کم و بیش تصاویری ازش داشتم و مطالب مرتبط به وی را منتشر میکردم تا یک روز اتفاقی با آقای احمد رضایی برادر همسر ایشان آشنا شدم و همسر ایشان را به طور اتفاقی در یکی از گروه های مربوط به تکاوران دیدم و آشنایی شکل گرفت. بعد از مدتی با پرس و جو از جناب تکاور حمزه حسن نژاد در مورد همدوره ای هایش توانستم شاگردان و همدوره ای های ایشان را پیدا کنم که میتوانم به خود اقایان حسن نژاد و مرتضی میری و خدابخش رستگار و علی اصحابی اشاره کنم و به مرور خاطرات ایشان را فراهم کردم و هرچقدر از این شهید بزرگوارمان تحقیق میکردم همه با عشق ازش تعریف میکردند، حتی کسانی که شاگردش نبودند خالصانه از شهید مرادی تعریف میکردند. یک روز با همسر ایشان صحبت میکردم و برایشان کلیپی را که درمورد شهید مرادی ساخته بودم برایشان فرستادم و ایشان به من گفت به خاطر زحماتت برای مرادی میخواهم یکسری وسایل شخصی ایشان را به شما یادگاری بدهم. آن لحظه سر از پا نمیشناختم. آذرماه سال ۱۴۰۰ بود که به همراه مادرم به تهران رفتیم و آنجا به منزل شهید مرادی رفتیم. وقتی به منزل ایشان رفتیم همسر ایشان وسایلی به من هدیه داد که تصاویرش را در ادامه منتشر میکنم. باور نمی کردم که وسایل شهید بزرگوار به من رسیده باشد. یک خاطره ای که الزم می دانم تعریف کنم این است که من آن زمان میانه خوبی با درس نداشتم و اصال پیگیر درس نمیشدم، یک روز همسر شهید به من گفت به تو انگیزه میدم اگر درس را ادامه بدی یک جایزه پیش من داری. نمیتوانم آن لحظه احساسم را بیان کنم چون جایزه ای که ایشان به من داد یک عطر متعلق به شهید مرادی بود که سال ۵۳ از انگلیس اورده بود و یک مجسمه که سال ۵۷ از هند اورده بود. به همراه یک کتاب از شهید مرادی. جا دارد تا به به یک موضوعی اشاره کنم قرار بود من ۲ عطر داشته باشم و یک روز ایشان به من گفت یکی از عطرها را به جناب دامون نوری حصار می دهم. کسانی که من را میشناسند میدانند من ارتباط خاصی با مرادی دارم و انگار در هم تنیده شده ایم. من ایشان را پدر، همسرش را مادر و فرزندانش را آبجی و داداش حتی برادر همسرش را دایی صدا میزنم. میخواهم بگویم تا این حد با ایشان انس گرفته ام. وقتی ایشان به من گفت قصد دارد یکی از عطرها را به جناب نوری بدهد، من کمی حسادت کردم یک جورایی دوست داشتم همه وسایل مرادی پیش من باشد. شب با ناراحتی خوابیده بودم و هرگز فراموش نخواهم کرد که شهید مرادی را در خواب دیدم. ناراحت یک جا نشسته بودم که او به سمتم آمد و دست گذاشت روی شانه ام گفت: بابا جان چرا ناراحتی؟ماجرا را برایش تعریف کردم گفت: تو یک چیزی داری که دیگران ندارند گفتم چی؟گفت تو خون من رو داری میتوانید تصور کنید یعنی چه؟یعنی تو فرقی با بچه های خودم نداری برای من مانند محسن و مریم هستی. مرادی برای من همه چیز هست من با مرادی زندگی میکنم، نفس میکشم، مرادی همیشه همه جا کنار من است. اگر اکنون به این مرحله از زندگی رسیده ام همش به خاطر نگاه پر از مهر شهید محمدرضا مرادی است. همواره گفتم که پس از مرگم، من را در پلیس راه خرمشهر دفن کنید یعنی جایی که پدر معنوی من جنگید زیرا من در آنجا آرامش پیدا خواهم کرد.
همیشه دو آرزو داشتم. یکی اینکه که دکلمه درمورد مرادی ساخته شود و یکی چهره اش روی چوب منبت کاری شود که هموطنان عزیزم خانم سمیرا صادقی و خانم رضوان زرقانی من را به آرزویم رساندند. قصد دارم برای مرادی کارهای بسیاری انجام دهم که امیدوارم تا زنده هستم این کارها را انجام دهم. مشتاق دیدار مرادی هستم و مطمنم یک روز در اوج آسمان ها باهم صحبت خواهیم کرد.
دوستت دارم بابا جان…